یکی از ممیزه های حادثه عاشوراء و فاجعه کربلاء نسبت به حوادث مشابه خود، ماندگاری عمومی و بقای جلوه های مردمی آن است ماندگاری نمادها و بقاء معالم یک حادثه در عرصه جامعه، گرچه برای مکتب و تفکر مربوط به آن، در بدو نظر، یک نقطه قوت و مایه نیرومندی برای آن مکتب، تلقی می شود لکن به همان اندازه، آن مکتب را در معرض خطر تحلیل های غیرعلمی و پیرایه های خیالبافانه و سوءاستفاده های افراد متفرقه و صاحبان افکار مختلف قرار می دهد اگر ما به حوادث مختلف مربوط به یک مکتب، نگاهی گذرا کنیم می بینیم حوادثی که صرفاً در کتب علمی ذکر شده و بحث و جدل پیرامون آن صرفاً در قلمروی اهل علم و نظر بوده است، حقیقی تر و بی پیرایه تر و خالص تر و کمتر در معرض سوءاستفاده بوده است تا حوادثی که به نحوی از انحاء، وارد فرهنگ عمومی مردم شده و عوام کالانعام را نیز جذب خود کرده و به فکر و عمل درباره آن، مشغول نموده است
البته این خاصیت امور عمومی است... شما اگر یک موضوع را صرفاً در عرصه های مربوط به نخبگان (مثل کتب علمی و مقالات تحقیقی و سایت های تخصصی و...) مطرح کنید چه بخواهید و چه نخواهید آن امر را در استانداردهای اهل علم، محصور می نمایید و متدولوژی تحقیقی و بررسی روشمند علمی را بر آن تحمیل نموده و با همین کار، آن را نسبتاً از دسترسی عوام و تطاول انعام بی خبر از همه چیز، دور می کنید همین موجب می شود اظهارنظرها درباره آن امر، پخته تر و دقیق تر شده و خیالبافان نتوانند خیالات خود را بر آن قضیه، کاملاً تحمیل نمایند اما اگر مطلبی وارد عرصه عمومی شده و خارج از روال مألوف علماء صاحب صلاحیت، در معرض اذهان مردم عادی قرار گیرد دیگر نمی توان عرصه نظردهی و تحلیل سازی درباره آن مطلب را کنترل کرد و به محض طرح مسأله، مجالی باز می شود برای اظهارنظرهای بی پایه و قرائتهای عوامانه و انطباق های خیالی و تحلیل های متناقضی که ای بسا اگر خود صاحب آن واقعه، سر بر آورده و نگاهی به این همه تحلیل چرند و بی مبنا کند خودش از این همه تحلیل و شخصیت سازی که برایش کرده اند، شگفت زده شده و در مقام استفهام انکاری خواهد گفت: آیا واقعاً این، من هستم شخصیت همان واقعه!؟
ماجرای کربلاء نیز از همین دسته است یعنی از آنجا که ماجرای کربلاء از انحصار تحلیلهای علمائی روشمند و بررسی های متفقهانه مبتنی بر نقل مستند، خارج شده و به عرصه تحلیل های عادی و عوامانه وارد گشته نتیجتاً درباره علل و عوامل این واقعه و آغاز و انجام آن و بررسی خط سیر اجتماعی و رویکرد حقیقی آن، انواع سخنان غیرمستند گفته شده و مردم هر زمان، بسته به شرایط اجتماعی و نیازها و مقتضیات زمان خود و به تخیل اینکه کلّ یوم ٍ عاشورا و کلّ ارض ٍ کربلا، در هر برهه ای حسین ها و یزید ها ساخته و کربلا ها و عاشورا ها پرداخته اند و آن تصاویر و جهت گیری های ساختگی را بر حضرت حسین واقعی، مولانا سیدالشهداء سلام الله علیه و یزید و یزیدیان حقیقی علیهم لعنة الله، منطبق نموده اند در حالی که حقیقت عاشوراء و آنچه از شخصیت های مثبت و منفی آن با نقل مستند به ما رسیده است با این تصاویر زمانی و ساختگی بسیار تفاوت دارد و بر کثیری از موارد، منطبق نیست
به عنوان نمونه می توان مثال زد از فضای دهه 1350 شمسی که عرصه نفوذ تفکرات مارکسیستی و سوسیالیستی در اذهان جوانان این کشور بود و شعارهای سطحی عدالت طلبی سوسیالیستی و جهت گیری های شبه مساواتی مارکسیستی، بر سر زبانها جاری شده و در هر گوشه ای، عده ای از جوانان را به خود جذب نموده بود از حزب توده و گروهک های مارکسیستی گرفته تا التقاطی های مذهبی نمای مجاهدین خلق و... همه و همه یک نوای واحد داشتند و آن مساوات و جامعه بی طبقه بود جو فکری سوسیالیسم، فضای جامعه را فرا گرفته بود تا جایی که بعضی از افراد معتقد به دین هم تا حدودی تحت تأثیر قرار گرفته بودند و شخصیت های دینی را با قرائتی مارکسیستی و سوسیالیستی به مردم معرفی می کردند
کار به جایی رسیده بود که در نظر عوام بی سواد و روشنفکران بی خبر از ممشای اصیل دین شناسی، حضرت امیرالمؤمنین(ع) یک سوسیالیست مساوات گرا بود و حضرت حسین بن علی(ع) نیز یک چریک آزادیخواه که گویا هیچ هدفی ندارد جز مبارزه در جهت تحقق جامعه ای مورد نظر مارکس و لنین! در نظر افراد بی اطلاع که تصور درستی از معنای عمیق عدالت (در قرائت وحیانی اش) نداشتند و آن را صرفاً ناشی از سلایق فردی و جمعی و حق سازی بشری می دیدند علی و حسین، افرادی بودند که صرفاً بدلیل تضادهای اقتصادی و طبقاتی، دچار خشم انقلابی شده و برای رهایی خلق تحت ستم، علیه چپاولگران زمان خود مبارزاتی کرده اند معیارشان نیز برای عدالت، نه آنچه خداوند نازل کرده بلکه برداشتی سطحی از تساوی و تحلیلی من درآوردی از عدالت بود که از همان سلایق دلخواه گرایانه ناشی می شد
این همه جنایات عثمان و معاویه و یزید، که در عرصه عقیدتی مسلمین واقع شده بود و بدعتهای فراوانی که اینان در دین خدا وارد کرده بودند نادیده گرفته می شد و همه اشکال این سه نفر در این خلاصه می شد که چرا اینان، اشرافی و ثروتمند و پولدار و مرفه زندگی کردند و کاخها و قصرها برافراشتند! کسی نمی گفت یزید، با خواهر و دختر خود زنا می کرد (چون زنای با محارم، قبح سوسیالیستی نداشت!) اما همه جا سخن بود از کاخ یزید و شکم بزرگ معاویه (چون شکم بزرگ و کاخ، قبح سوسیالیستی داشت!) در مقابل نیز، این همه فضیلت و عظمت و معنویت مولانا علی و سیدنا الحسین علیهماالسلام نادیده گرفته می شد و شخصیت امام معصوم، خلاصه می شد در یک چریک سوسیالیست که فقط به آزادی توده های تحت ستم و تساوی طبقاتی می اندیشد و بابت این هدف مقدس! جان خود و اهل و عیالش را هم به خطر می اندازد!
دهها نقل معتبر از قول و فعل ائمه اطهار(ع) فراموش شده بود اما جملاتی مضحک و بی سند اما با مفاهیم مبارزاتی نظیر (انّ الحیاة عقیدة و جهاد) به نام معصومین(ع) بر سر زبانها و قلمها جاری بود خطب توحیدیه امیرالمؤمنین(ع) در نهج البلاغة و خطابه های سیدالشهداء(ع) در مقاتل معتبر، متروک بود اما نامه امیرالمؤمنین(ع) در تخطئه عثمان بن حنیف و کلمات متشابهات سیدالشهداء(ع) همه جا و به نحو بی رویه ای گفته و خوانده و تفسیر به رأی می گشت یکی، حسین زمان بود و دیگری یزید زمان و تنها ملاک و معیار برای تشخیص این دو نیز صرفاً سلایق فردی بود و خیالات جمعی! اولیاء معصوم الهی که جز به امر خدا و جز برای رضای او و اقامه دین و عدل حقیقی، حرکت نمی کردند، در کالبد کسانی مثل مائو و چگوارا و... حلول کرده بودند که غایت آمالشان محدود به اهداف دنیوی و عدالت حیوانی بود
زمانی که رئیس جمهور وقت آمریکا به دیدار یکی از رهبران کمونیست چین رفت یکی از رهبران انقلابی معروف آن زمان، در خطاب به بعضی از همین جوانان لنین زده، چیزی شبیه این کلام را گفته بود: «ببینید عظمت علی را که یک جلوه از او، رئیس غول بزرگ ثروت و قدرت زمانه را به سمت خود جذب نموده است» ! در دیدگاه این رهبر انقلابی، فلان کمونیست ابله که اسیر خیالات خود در تفسیر معنای عدالت است، جلوه ای از روح ملکوتی امام عدل و حقیقت، حضرت علی(ع) بوده و نشانه عظمت این جلوه علی نیز در این است که مظهر قدرت و ثروت، به نجف جدید (پکن) مشرف شده و از علی زمان، زیارت دیپلماتیک نموده است! یاران علی(ع) و حسین(ع) نیز هر کدام یک سوسیالیست ترقی خواه بودند و به عنوان نمونه، مبارزه ابوذر با عثمان، صرفاً به جنگ فقر و غنا و تقابل مستضعفین و مستکبرین تفسیر می گشت که فاقد پشتوانه عمیق معرفت توحیدی و ولایی بوده و از جهت گیری ناظر به آخرت در تفسیر قرآنی اش، بی بهره است ... ادامه دارد
تاکنون درباره سبکهای عزاداری عاشقانه و غیرعقلایی بعضی عوام در عاشوراء و عزای سیدالشهداء(ع) حرف و کلام، بسیار گفته و نوشته شده و تذکرات فراوانی از جانب اهل علم به جهال عاشق، ارائه شده است بارها گفته شده که باید سیره ما در عزاداری، همان چیزی باشد که خود اهل بیت(ع) از ما خواسته اند و برای ما تبیین کرده اند لکن بازهم ماه محرم و دوباره سیره های شیطانی جاهلانی که عرصه عزاداری اهل بیت(ع) را عرصه عشق بازی و هواپرستی خود می خواهند و به تنها چیزی که نمی اندیشند خواسته همان امامی است که تحت نام او مراسم می گیرند ظاهراً کارکرد عزاداری برای بعضی ها صرفاً کارکردی نفسانی است که برای تخلیه احساسات و هیجانات بکار می رود و بهانه ای است برای دور هم جمع شدن و خوردن و آشامیدن و رفع خستگی از کارهای روزمره و بعد هم انجام عملیات سماع عرفانی جهت تمدد اعصاب!
روشن است که منشأ این حرکاتِ خالی از جهت گیری حقیقی، چیزی نیست جز نگاه عاشقانه و دلخواه گرایانه به دین... همان نگاهی که در مراتبی احیاناً به حرکاتی خلاف ممشای معصومین(ع) نیز می انجامد افرادی که چنین نظرگاهی در مقوله عزاداری دارند بعضاً در سایر جنبه های زندگی دینی خود نیز در همین بستر رفتار می کنند و دینداری آنها به جای اینکه مستند به ادلّه معتبر و قابل دفاع عقلایی باشد به مشتی احساسات آنی و زودگذر، بند است که در تلاطم های مختلف زندگی براحتی از هم می پاشد و ضامن اجرایی همیشگی و ماندگار و محکمی در ورای دینداری آنان به چشم نمی خورد چند روز در محرم و چند شب در لیالی احیاء، آنها را می بینی و سایر اوقات، خبری از آنان در هیچ کدام از عرصه های دینداری نیست
رفتار دینی این افراد از آنجا که از فرمان عقل و اتّباع دلیل، ناشی نشده نتیجتاً در سایر عرصه های دین ورزی نیز تابع این فرمان نمی گردد و به یک دینداری «عشقی» تهی از مسئولیت عقلی می انجامد که بسیار شیرین و دوست داشتنی و با هوای نفس، سازگار است... در مسلک آنان، رفتارهای نمادین و سمبولیک، اهمیت والاتری از رفتارهای ریشه ای و عمقی دارد و گاه این نمادها تا حدی فربه می شوند که جایی برای عمق و اصالت فرمانهای اصیل دین نمی ماند و بعضاً به رفتارهای ناقض دین کشیده می شود
از گفتن کفریات و لگدمال کردن گوهر توحید، زیر پای رقاصان فلان هیأت و عرعر کردن آوای شرک در نوای فلان مداح و بهمان «ذاکر» گرفته تا ترک نماز و سایر واجبات به بهانه عزاداری و ایجاد مزاحمت برای مؤمنین با راه انداختن دسته های بی هویت که شبیه کارناوال شادی و محمل مناسب اختلاط حرام دختر و پسر است و ایجاد سر و صدای ناهنجار در زمان و مکان نامناسب و نجس کردن مساجد و اماکن متبرکه و پرستش عَلَم و کُتل و ترویج شمائل چرند و نقاشی های قهوه خانه ای تحت نام ائمه و اولیاء و جنایت بر نفس و اضرار به بدن و تخریب شأن و وجهه دین و... همگی بروزها و ظهورهای همین نگاه ضلالت بار است که دین را امری عاشقانه می خواهد و می خواند و آن را از ماهیت عاقلانه و مسئولیت شناسی متفقهانه اش تهی می نماید
از آنجا که این نگاه، نسبت به حقیقت و واقعیت و مسئولیت عقلی انسان در تحقق آن، نگاهی خنثی و بیطرف است فلذا با همه گونه فرقه و مسلکی، قابل جمع است (صلح کل) و در پیروان ادیان مختلف و مسلکهای متناقض، می توان نمونه های مشابه و بعضاً یکسانی از این نوع دین ورزی را مشاهده نمود عاشقانی که تهی بودن شان از پیام فکری و محتوای مکتبی، موجب یکسانی رفتار آنها شده و از آنجا که دین ورزی آنان، چیزی فراتر از "عشق بازی" نیست نتیجتاً تضادّهای بنیان مکاتب شان با یکدیگر، مانع از تشابه "قلوب"شان و همسانی سبک رفتاری آنان نمی شود *(تشابهت قلوبهم)* البقرة آیه118 و عجیب اینجاست که وقتی مورد اعتراض و انتقاد دیگران قرار می گیرند و از آنها خواسته می شود به حجّت های مستحکم و براهین مدلّل و رفتارهای مبتنی بر فهم و تفقه روی آورند همگی یکطور جواب می دهند:
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند . جمال چهره تو حجت موجه ماست!
یک نمونه از این رفتارهای ناشی از حبّ شدیدِ خارج شده از حدود عقلایی (عشق) را می توان در عزاداری مسیحیان برای مصلوب شدن عیسی شان! (که با حضرت عیسی علیه السلام تفاوت بنیادین دارد) چنین ملاحظه کرد:
دی ماه 85 است... پای نت نشسته ام و دارم وبلاگهای "هم لینک" وبلاگم را مرور می کنم در وبلاگ یکی از این عارف مسلکان، حکایتی می بینم درباره توبه یک جوان کفن دزد که چنین و چنان کرد و پیغمبر(ص) چنین و چنان به او فرمود و... در همان بدو نظر می بینم این حکایت، خلاف مبانی عقیدتی شیعه و ناقض بعضی بنیانهای فکری دین مبین است داستان را در منابع حدیثی search می کنم و سندش را به دقت بررسی می کنم می بینم که سلسله سند، ایرادات مهمی دارد و بعضی افراد سند، افرادی هستند در عداد ابوهریرة و از دشمنان امیرالمؤمنین(ع)
احساس دلسوزی ام می گیرد و کیبورد را بر می دارم تا کامنتی برای آن وبلاگ بنویسم مبنی بر اینکه «برادر عزیز؛ این داستان نه سند درستی دارد و نه دلالت صحیحی و ناقض مبانی عقیدتی دین است شما اگر می خواهید فرهنگ توبه را ترویج کنید داستانهای بهتری در این خصوص هستند که می توانید استفاده کنید نه امثال این داستان خلاف شرع» کامنت را می خواند اما نمی پرسد کجای داستان، خلاف شرع است تا به او بگویم... نمی پرسد که حال که چنین مطلب خلاف شرعی را نشر داده ام چه کنم که گناهم عفو شود... حتی نمی گوید به فلان دلیل عقلی یا نقلی، استناد به این داستان، بلااشکال است تا در یک بحث علمی، مسائل حلاجی شود و حداقل حجت بر طرفین، تمام گردد...
برایم می نویسد «یعنی مرحوم فلان که این داستان را ذکر کرده از بندگان خالص خدا نبوده؟» و من هرچه فکر می کنم ارتباط بین "خلوص" و "عصمت" را درک نمی کنم! مدتی بعد در موضوعی دیگر، تلویحاً به من می گوید «علم شما برای شما حجاب شده است» با خود می گویم راست می گوید! علم من حاجب شده که مثل عوام کالانعام، افراد عادی را معصوم دانسته و «من حیث لایحتسب» گمراه شوم علم من مانع شده که سخنان افراد متفرقه را با سخنان معصومین(ع) یکی کنم و حجاب علم، مرا از افتادن در منجلاب جهل و فساد عقل، حفظ کرده است بله من در حجاب علم هستم آنهم چه حجابی! مرگ بر بی حجاب!
..............................................................
اسفند 85 است... در یکی از تالارهای سخنرانی اینترنتی مرتبط با پارسی بلاگ، به دعوت یکی از مدیران آن تالار وارد شده ام و دارم مطالب را گوش می کنم از سطح علم و نوع استدلالهای گویندگان خیال باف آنجا خنده ام گرفته است که دین خدا را به جای کتاب و سنت از خیالات و واردات قلبیه اخذ می کنند خانمی از مدیران آن تالار از من درخواست می کند که در سخنرانی ها مشارکت کنم عذر می خواهم و طبق معهود تجربیاتم می گویم: اگر من وارد این تالار شوم جو تالار بهم می ریزد ها! خانم دوباره درخواست می کند می گویم: مطالب من مستند و مدلّل است و با سلیقه شخصیت پرستان نمی سازد و مسائلی پیش خواهد آمد بازهم درخواست را تکرار می کند درخواست را می پذیرم...
در جلسه اول وقتی صحبتهایم تمام می شود یک نفر با غضب و خشم فراوان می آید روی talk و با صدایی که از خشمِ همراه با جهل، به لرزش افتاده فریاد می کند که چرا حرفهایی زده ام خلاف ارشادات فلانی! به صراحت می گویم که در مطالبم کاری به فلانی و بهمانی ندارم و جز عقل و نقل معتبر، حرف هیچ کسی برایم مهم نیست شیاطین جن و انس به التهاب می افتند و جوسازی می کنند چند هفته می گذرد و جو همچنان ملتهب است یک شب که سخنرانی محکمی می کنم یکی از خشمناکان محترم! بعد از سخنرانی ام مرا به گفتگوی در چت دعوت می کند... می پذیرم
شروع می کند از مبانی عرفان دفاع کردن و هرچه می گوید بلافاصله جواب علمی اش را با استدلال و برهان کافی می گیرد چند ساعت می گذرد و می فهمد که با بد کسی طرف شده است! چاقویش کند شده و دیگر نمی بُرَد لذا پناه می برد به بهترین راه فرار از پذیرش حقیقت! جنجال و هوچیگری! به جای استدلال با دلیل معتبر، استناد می کند به اینکه فلانی در فلان کتاب فلانطور نوشته و سپس با لحنی آمیخته به غرور می گوید شما چطور می توانید بگویید فلانی اشتباه کرده باشد؟ من که از عصمت قائل شدن برای یک فرد غیرمعصوم، دچار بهت و حیرت شده ام باز به صراحت می گویم کاری به اقوال این و آن ندارم اما او که زبان آدمیزاد سرش نمی شود برای من، نامهایی ردیف می کند و روی عظمت و حیثیت آنها تأکید!
تصمیم می گیرم با زبان خودش جوابش را دهم من هم چندین نام از علمای طراز اول ذکر می کنم و وقتی می بیند وزن علمی و تعداد مخالفان اباطیل او بسیار بیشتر از موافقان است و این ترفندش نیز بی نتیجه مانده یک دفعه می گوید «اصلاً ما کار نداریم به این حرفها! برای ما حقیقت، مهم نیست شخصیت فلانی و بهمانی مهم است و چون مطالب شما خلاف افکار آنان است از این به بعد برای شما در تالار، برنامه نمی گذاریم» می گویم: مهم نیست... والله ان قطعتموا یمینی . انّی احامی ابداً عن دینی... چند روز می گذرد خانم مدیر، تلفن می زند و می گوید شما درس دین خوانده اید آنها هم؛ پس چرا اینقدر اختلاف دارید؟ می گویم چون من درس دین خوانده ام و آنها درس شخصیت پرستی
..........................................................
اردیبهشت 86 است... درباره داستان مضحک کوزه گری حضرت نوح(ع) نوشتاری فراهم می آورم یک فرد دچار کمبود شخصیتی، طبق معمول فکر می کند منظورم به اوست و مطلبم در نقد نوشته هایش نگاشته شده است برای دفاع از اباطیلش کامنتی در وبلاگ خودش! می گذارد و با اشک و آه و "ننه من غریبم" چنین استدلال! می کند (فلانی و بهمانی این داستان را ذکر کرده اند) ابله فکر نمی کند که من از آیه قرآن، دلیل آوردم نه از کلام فلانی و بهمانی... طبق معمول، اهمیتی به او نمی دهم و می گذرم چرا که *(ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث)*
..........................................................
آبان 86 است... همان وبلاگ قصه کفن دزد، اکنون پستی نوشته درباره چله کلیمیه و نشر بدعت می کند روز روشن! دوباره من هستم و همان اشتباه اولم (دلسوزی نابجا) کامنتی می نویسم به جای پاسخ مربوطه، مطلب بی ربطی می شنوم دوباره کامنتی می نویسم بلکه منظور مرا درست بفهمد اما برعکس می شود *(و ما زادهم الا نفوراً)* طلبکار هم می شود پسرک نادان! رهایش می کنم اما در جای دیگری، کامنت فرد دیگری، جلب توجهم می کند که درباره انحرافات عرفانی اش به او تذکر داده است دقیق می شوم ببینم پسرک چه جواب داده... جالب است: «عرفان ما، عرفان علامه فلانی و مرحوم بهمانی است که امروز آیة الحق فلانی و آیة الله بهمانی آن را ارائه می کنند و انحراف دانستن این عرفان، خود یک انحراف است» نهایت استدلال!ش خلاصه شد در چهارتا اسم که اگر بنا بر "ردیف کردن اسم" باشد در برابر چهار اسم، می توان چهل اسم از این طرف، ردیف کرد!
خب معلوم است! چرند! شما در مکتب عرفان، جز مشتی مطالب بافتنی ضد عقل که مزین شده به چند آیهء تفسیر به رأی شده و معدودی روایت جعلی، چیز دیگری می بینید!؟
البته این پاسخ نابجاست! نه از این بابت که نادرست باشد اتفاقاً خیلی هم درست است! لکن از این بابت که این "عارف و صوفی چه می گویند" یک پرسش نبود! بلکه نام یک کتاب ارزشمند است که در ردّ و نقد اباطیل عاشق پیشگان ملحد و افشاگری دشمنی باطنی عرفان زدگان با عقل و نقل نگاشته شده است بدست عالم جلیل القدر، مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی رحمة الله علیه
این کتاب از آنجا که با قلمی وزین و متین و روان و قابل فهم برای سطوح متوسط، نگاشته شده و در عین حال، مجهز به ادلّه عمیق و برهان های مستحکم می باشد تأثیر شگرفی روی خواننده می گذارد و ملحدان بدعتگذار عارف مآب، شدیداً از رواج آن بین مردم و نتیجتاً باز شدن مشت شان و عیانی مناشئ اباطیل شان می ترسند همین موجب شده که این کتاب، در بعضی ایام، تحت فشار قدرتمداران ذی نفوذ در عرصه فرهنگ، دچار محدودیت و مسدودیت! شود (یاد وبلاگ اصحاب کهف بخیر!) از ممنوعیت چاپ و محدودیت توزیع گرفته تا آزار و اذیت افرادی که احیاناً اقدام به نشر آن کرده اند همه و همه، علل و عواملی است که موجب شده این کتاب در سالهای اخیر، نایاب شده و دسترسی به مطالب آن، صعب گردد
خفاشان شب پرست که سالهاست با هزار حیله و نیرنگ و با اتّکا بر قدرت نامشروع، سعی در خاموش کردن نور خدا دارند غافل هستند از اینکه علی رغم آنها *(و الله متمّ نوره ولو کره الکافرون)* الصف آیه8 و حقایق دین مبین، به وعده حتمی خداوند، به مشتاقان معارف آل الله خواهد رسید ولو از ورای مصیبت ها و صعوبت ها و در آینده نیز ان شاء الله با ظهور مولای غائب(عج) صعوبت ها از جلوی پای پویندگان معالم نبویه و علویه برچیده خواهد شد *(و خسر هنا لک المبطلون)* الغافر آیه78
اولین بار که این کتاب را در دهه هفتاد، در دست یکی از رفقای اهل علم، دیده و توّرقی نمودم برایم بسیار جذابیت ایجاد کرد و بعدها نیز مداماً در شوق یافتن اش از این کتابفروشی به آن کتابفروشی می رفتم ولی چیزی نمی یافتم به بعضی دیگر از رفقای اهل علم هم سپرده بودم اگر مشهد رفتند آنجا نیز تفحصی کنند چون ظاهراً به فضل حضرت ربّ الارض و السماء الله سبحانه و تعالی و سیطره امام اهل توحید و سلطان سریر ارتضاء حضرت ابی الحسن الرضا (ع) مشهد مقدس از اباطیل عرفانی، نسبتاً منزه است و یافتن کتب ضد عرفانی در آن راحت تر است اما بازهم خبری نمی شد تا اینکه برادر همسرم که طلبه ای فاضل است در یک سفری به مشهد، کتاب را یافت و دو جلد، یکی برای من و یکی برای خود خرید
اخیراً یکی از رفقای محفل تهران مان هم مایل شده بود کتاب را داشته باشد اما گشت و گذار در «نایاب فروشان» حوالی میدان انقلاب، نتیجه ای نداده بود تا اینکه یک کتابفروش، اعلام آمادگی کرده بود که با گرفتن بیعانه، آن را هر طور شده پیدا کند سه شنبه شب که تهران بودم همین دوست عزیز که برای بردن اینجانب برای سخنرانی در جلسه مان آمده بود در ماشین گفت: آن کتابفروش بالاخره کتاب را پیدا کرده ولی من متأسفانه نمی توانم به این زودی ها بروم میدان انقلاب و..... من که صبح چهارشنبه در همان حوالی، کاری داشتم گفتم: مانعی نیست؛ من فردا میدان انقلاب، کاری دارم و می روم و برای شما می گیرم و بعداً تحویل تان می دهم... این شد که صبح چهارشنبه، راهی میدان انقلاب شدم
در کتابفروشی جریانات جالبی پیش آمد! کتابفروش کتاب را که به دستم داد گفت: این کتاب خیلی نایاب است ها! قدرش را بدانید سری تکان دادم و گفتم: بله خودم در جریانم... این دفعه برای یکی از رفقاست که آمده ام و سابقاً که برای خودم می خواستم، چند سال تفحص کردم تا یافتم! کتابفروش نگاهی به من کرد انگار با چشمانش می پرسد چرا؟ گفتم: برای اینکه مطالب این کتاب، دودمان بعضی قدرتمندان را بر باد داده است! کتابفروش گفت: یعنی انتقادهای سیاسی کرده است؟ گفتم: خیر.. مطلب سیاسی نیست بلکه اعتقادی است این کتاب، بنیانهای بعضی اعتقادات عرفانی که موجب سوءاستفاده بعضی طواغیت در طول تاریخ شده را نابود کرده است! کتاب را گرفتم و خواستم بیایم بیرون که ناگهان دخترکی وارد شد و به کتابفروش گفت: آقا ببخشید کتاب آقای نخودکی را دارید؟ اینجا بود که پوزخندی زدم و به کتابفروش اشاره کردم این هم یک نمونه اش!